بهرحال خیلی خوبه که اینجا وجود داره و دلزدگیم از عالم و آدم رو میتونم اینجا هر چند به صورت خفیف بروز بدم.
بچهی آخر بودن هزار تا گرفتاری داره، هرچند فقط نکات مثبتش به چشم بقیه بیاد.
بچههای آخر هزار تا بزرگ تر دارند. از خود پدر و مادر گرفته، تا خواهر برادرهایی که بزرگشون کرده، حتی در مواقع وخیم تر فامیل هم ادعا میکنن که مثلا روزی که فلانی بدنیا اومد من اومدم اولین نفر ملاقاتش پس نظر من هم شرطه.
بچههای آخر باید کوله باری از تجربه باشند، چون خواهر برادرهاش اندازه دایناسور سن دارند و به راحتی میتونن از الفبای زندگی تا ملودی جهنم رو بهش آموزش بدن.
بچههای آخر باید برای هر چیز از همه اجازه بپرسن و نظر همه رو جلب کنن.
بچههای آخر دقیقا نمیدونن چه گهی بخورن چون هر حرکتی کنن خلاصه یه نفر هست که خوشش نیاد، و بعد از ازدواج این در مورد شوهرشون هم صدق میکنه.
بچههای آخر خاطرخواههای زیادی دارن، و همونطور که گفتم، چون همه ادعا دارن فرد آخر خانواده رو بزرگ کردن و براش زحمت کشیدن، پس باید همه جوره دل همه بدست آورده بشه.
بچههای آخر از رشتهی تحصیلیشون گرفته تا رفتارشون با بقیه و انتخاب شغلشون، تا نحوهی عملکردشون در نکات ریز، حتی انتخاب لباس زیر، باید از سمع و نظر همه بگذره و تصویب بشه.
بچههای آخر همش باید زیادی مودب باشن، باید سر به زیر باشن، باید مراقب باشن، نباید اشتباه کنن، باید از تجربههای بقیه استفاده کنن.
کاش اجازه داشتم کمیاشتباه کنم.
کاش اجازهی شکست خوردن داشتم.
کاش اجازه داشتم کمیجلف و سبک سر باشم.
کاش میذاشتن بقیه در موردم هر فکری میخوان بکنن.
از حدود 30 سال بچهی آخری بودن و بله به چشم گفتن خسته ام!
خدایا بگذرون این روزا رو.