یه وعده واویشکا، یه وعده عدس پلو، و اندازه دو سه وعده دلمه تو یخجال آماده گذاشتم برای هفتهی جاری.
الان یکشنبه هست و فردا باز باید برم آزمایشگاه.
گفتم بیام بنویسم بلکه ذهنم منظم بشه.
جمعهای که گذشت روز سختی بود. صبحش باید میرفتم ازمایشگاه، ظهرش یه میتینگ داشتم که اصلا نمیگم چقدر ازاردهنده بود. بعد دوباره باید به یه سری از کارا میرسیدم و عصر برمیگشتم خونه چون یه مصاحبهی پست داک داشتم.
قضیه اینکه که نمیدونم تا اخر عمرم چند بار دیگه باید مصاحبه بشم، اما هر بار کلی استرس داره برام. برای این مصاحبه هم با اینکه خیلی برام مهم بود، منتها اینقدر هفتهی سنگینی داشتم، اصلا نتونستم براش اماده بشم.
بد نبود مصاحبه، و استاده گفت دوباره باهات تماس میگیرم که تو فوریه یا مارچ بیای دانشگاه ما رو ببینی و دوباره مصاحبه بشی.
من قبلا نمیدونستم که برای پست داک ممکنه ازت بخوان با هزینهی خودشون بیای دانشگاه رو ببینی. هرجند که زورم میاد اما خب حس باحالی داره.
یه حا دیگه هم قبل این مصاحبه شدم و استاده میگفت ریسرجم خیلی مرتبطه باهاشون، بنابراین دعوتم کرد که برم دانشگاهشون رو ببینم و مجدد به صورت طولانی تر براشون ارایه بدم. بلیطهای رفت و برگشت رو فعلا خودم گرفتم اما بعد پولشو بهم برمیگردونن، هتل رو خودشون برام گرفتن.
نمیدونم چی خیرمه و چی بشه بهتره. طبق معمول همه چیز رو به خدا میسپارم.
سعی میکنم به اتفاقای بد فکر نکنم. ایشالا این چند ماه پیش رو خیلی خوب پیش بره.
دلم خیلی برای خانواده م تنگ شده خیلی. مامانم، داداشام، آبجی، زندادادشم. خواهرزاده و برادرزادههام. هعی خدا. چرا اینطوریه که نمیشه همه چیزو با هم داشت...